۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

بعد از این همه روزمردگی

بعد از رفتن بابام، دیگه هیچی رنگ و بوی سابق رو نداره. حتی غم وقصه هم دردش عوض شده.
دیدن عکسای بابام شده یه جورایی خودآزاری برام. خیلی خیلی سخت و سنگینه که تجربه کنی واقعیتی رو که بارها و بارها هشدار روبرو شدن باهاش رو بهت دادن ازقبل ولی تو همیشه فقط فکر کردی"مرگ مال همسایه ست"
خیلی شنیده بودم که میگفتن قدر پدر و مادر رو تا وقتی هستن بدونین. تا وقتی هستن دریابین اونارو که بعد از رفتنشون چیزی جز حسرت براتون باقی نیست. بابم رفت. دو روز قبل از رفتنش رفته بودم ببینمش. بغلش نکردم یه دل سیر. حرفهای نگفته ام رو بهش نگفتم (هرچند مطمئنم از خیلیاشون خبر داشت). یه دل سیر نبوسیدمش. اونقدر محکم بغلش نکردم که حالا حالاها بوی تنش رو تو سرم داشته باشم. حتی اونجوری که باید برای آخرین بار باشه ازش خداحافظی نکردم.
وقتی رسیدم بالاسرش، رفته بود. هرچند خیلی از رفتنش نمیگذشت و وقتی توی بغلم گرفته بودمش سرد شدنش رو احساس میکردم، اما حسرت اینکه فقط چشمش رو باز کنه و منو ببینه واسه همیشه موند به دلم.
از بابام خیلی یادگاری برام نمونده. مهمترینش یه باغچه ست که میدونم خودش خیلی دوستش داشت. فندکش بود که که الان تو خونه منه. صداش رو روی پیغامگیر خونه ام دارم اونم فقط واسه 3 ثانیه. 3 تا عکس دیدنی و ... دیگه چیزی نمونده.
اما همش این نیست. میدونم که مامانم رو خیلی دوست داشت، اون رو میپرستید. خواهرام رو، حتی تو بدترین روزها و ساعتها، از صمیم قلبش دوست داشت. حتی وقتی که باهاش تندی میکردن. خواهرزاده هام هم هستند که حتی وقتی به شوخی سر به سرشون میذاشتم، یه جور دعوام میکرد که شک میکردم من پسرش بودم یا اونا هستن. و نیلوفر. نیلوفری که عروسش بود ولی به اندازه دخترهاش دوستش داشت. بارها و بارها تو این 2 سال اخیر من با نیلوفر دعوام شد ولی حتی بدون اینکه بفهمه دردمون چی بوده از اون طرفداری میکرد. یه بار بهم گفت که از من انتظار نداشته باش بین تو و همسرت طرف تو رو بگیرم. پرسیدم چرا. گفت اون دختره، زنه، وقتی خونه پدرش نباشه احساس امنیتش کم میشه. اونروز حرفاش رو نمیفهمیدم ولی وقتی رفت و احساس نیلوفر، حال و احوالش رو تو نبود بابا دیدم و فهمیدم، دیدم که کجا رو میدید.

فکر میکردم اگه با کسی حرف بزنم و بگم چقدر دلم برای بابام تنگ شده، اگه این حرفائی رو که اینجا زدم از دلم میریختم بیرون، آرومتر میشم. ولی نشدم. حتی با گفتن اینها اونقدر جزئیات آزاردهنده دیگه یادم اومده که بیشتر احساس تنهائی میکنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر