۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

روزهای رویائی

نشستم و دارم به آلبومهای +sirvan khosravi گوش میدم. از اولیش تا آخرین تک آهنگها. یه روز تو یکی از مجلات تیپ جوان پسند در موردش خوندم. فکر کنم چلچراغ بود. گفته بود از اون تیپ موزیکهایی هستش که تاریخ مصرف نداره. یعنی هر وقت گوش بدی برات تازگی داره. البته با این مفهوم کاملاً درسته. ولی اگر تاریخ مصرف رو تاریخ انقضای اون در نظر نگیریم، اتفاقاً به نظر من کاملاً تاریخ مصرف داره. یعنی خیلی خیلی به این که برای اولین بار اون آهنگ رو کجا گوش دادی، تو چه حال و هوایی بودی، کجای شهر بودی، با کی بودی، اصلاً هوای اونروز چجوری بوده. حتی برای من بوی عطری که اونروز زده بودم یا توی شامم پیچیده بود رو به یادم میاره.
کارهای سیروان تاریخ مصرف داره. یعنی همچین یه جور ناجوری گذشته ات رو میزنه تو صورتت که قشنگ یه روزت رو باید صرف کنی تا اثرش بپره.
مخصوصاً برای منی که اینروزها حاضرم تمام عمرم رو بدم فقط 15 سال آخر زندگیم رو دوباره زندگی کنم.
همین.

۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

می ترسم ...


می ترسم ، نه از آدمخوارهای جنگل آمازون ، نه از مورچه های آدمخوار شاخ آفریقا ، نه از تمساح های آب شور استرالیا ، نه از هیچ آدمکشی ، نه از نفرینهای خانه های ژاپنی ....، نه از هیچکدامشان نمی ترسم .
از خودم و خودت میترسم که نکند داریم با هم بازی میکنیم ؟!!!!!! این بازی برنده ای ندارد . زخمش از دندانهای کند آدمخواران آمازون هم ریش تر است ، سوزش آن از سم مورچه های آفریقائی بیشتر است و ماندگاریش از نفرین خانه های کینه ژاپنی بیشتر است .

چه میکنی با من ؟ چه بلائی به سرت می آورم ؟ خودمان هم در گیج و گنگش مانده ایم . قبول نداری ؟! به جهنم .....

جادوی تسخیرناپذیر ....وحی موسیقی


نمیدانم این چه سرّی است گاهی آنچنان زندگی در هم میپیچد و میپیچاند که گوئی دیگر راهی از میانه به برون نداری و آرزوی دقیقه ای برون ماندن و برون بودن از هر چه اوج و حضیض است ، پیدا میکنی . اما نمی شود ، تا گوشه ای آرام میگیری سقفش بر سرت آوار میشود .
این روزها برمن بر همین منوال گذشته ومی گذرد شاید تلخ تر و سخت تر... اما درست در میان این کوره راه ناگهان یک قطعه موسیقی ، حتی خیلی کوتاه ، ولی به فراخور حال حکم مرکبی تازان را برایت پیدا میکند که تا پا در رکابش می نهی ، آنچنان از این فضا دور می شوی که گوئی هیچگاه آنجا نبوده ای .
شاید همین راه فرار است که بازگشت این حالت را در بار بعدی تازه نگه میدارد بطوریکه فکر میکنی این اولین بار است که احساس میکنی دنیایت به آخر رسیده است ولی هرچه باشد و نباشد ، موسیقی برای من ، بیش از طنینی هماهنگ و دارای هارمونی معنی دارد .
از احساسات نوستالژیک خیلی از قطعات هم که بگذریم ، من برای شنیدن این آوا و موهبت الهی و عطیه برتر همیشه آمادگی و انگیزه دارم . همین حالا دارم این حس را با صدای آسمانی استاد شجریان تجربه میکنم که خود یک موسیقی کامل است و این را نیز بگویم که گفته باشم بر خلاف کتاب در مورد موسیقی کمی سخت گیر و مشکل پسندم ، شاید همین محدوده علایق من را در این حیطه تا حدودی بسته و محدود نگه میدارد.
و اینبار نیز چون دفعات قبل ، وحی موسیقی ، بر من نازل شد و کمی از پیچ و تاب انداخت مرا . که زندگی همیشه بر همین چرخ دوران میکند و تو نیز در محیط این چرخی

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

رابطه و امنيت - 1

هميشه رابطه را به يك شمشير دولبه تشبيه كردم. تيغي كه در دست من و طرف مقابل من قرار مي‌گيرد. فراگرفتم كه هرچه ترسوتر باشي،‌ از هر نظر، چه تنها ماندن و چه تعهد فراتر از توان، يا تيغ را به سمت خود مي‌كشي براي بيشتر داشتنش و يا هل مي‌دهي به سمت طرف مقابل براي دوري كردن از آن.

هروقت كه دچار توهم، ترس و يا گيجي و نشئگي از رابطه مي‌شدم، به ياد مي‌آوردم كه آيا اين تيغ را مي‌كشم يا پس مي‌زنم. حالا مي‌بينم كه اصلاً مهم نيست كه آنرا بكشي يا پس بزني يا بهتر بگويم چه آنرا بكشي و چه پس بزني و در واقع هرچه ترسوتر باشي، پتانسيلت براي زخم زدن به خودت يا طرف مقابلت افزايش مي‌يابد.

هميشه ترس و وحشت من از صحنه‌اي است كه شايد بارها و باهرها شنيده باشيم و يا ديده باشيم (مثلاً در فيلم‌ها)‌ و هميشه اين ترس، بدترين و زشت‌ترين دكوپاژ و صحنه را در اين لحظات برايم تجسم مي‌كند.

شايد بهترين راه تعامل با اين واقعيت است كه نبايد تكيه‌گاهي انساني براي آنچه كه داخل حصار تنهائيم دارم،‌ بسازم.

تكرار اين جمله را شايد زياد شنيده باشي (يا بدتر از آن گفته باشي) : "هميشه باهام ميموني؟!" اين يعني اينكه من براي زندگيم به تو تكيه كردم و تو بهترين شرايط و زماني‌كه آدم ناجور به پست كسي كه اين حرف رو مي‌زنه نخورده باشه، باعث مي‌شه كه طرف مقابل يك قدم عقب مي‌شينه. جواب صادقانه به اين حرف جواب ساده‌اي نيست. قول مي‌دي كه براي يك عمر كنار كسي بموني و اون روي قول تو حساب مي‌كنه. فكر مي‌كني قول آسون و ساده‌ايه؟!

پ.ن:‌مونده بودم كي اينو پابليش كنم. وقتي پابليش كردم ديدم باز هم كلي حرف دارم از اين بابت. شايد درد دل هاي خودمه

۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه

چگونه یک رابطه دوستانه و رمانتیک عالی را تنها با یک حرکت به یک جنگ تمام عیار تبدیل کنیم؟!

بارها از نزدیک دیدم که ازدواج چه بلایی بر سر روابط بسیار سالم و رمانتیک آورده. سالها تلاش برای بدست آوردن و حفظ کردن یکدیگر و عمق دادن بیشتر بع رابطه، تنها و تنها با یک تصمیم اشتباه و احمقانه تبدیل شده به یک جنگ تمام عیار سفت و سخت برای گرفتن امتیاز و عقب ننشستن از مواضع قبلی. شده یار و یار کشی برای ادامه دادن جنگ اون هم به بدترین و کثیف ترین شکل جنگ، جنگی که تو اون یه لبخند کشیده و طولانی تو صورت طرف مقابل تحویلش میدی ولی مشتت رو گره کردی که تا نیش طرف مقابل باز شد، با تمام قدرت اون لبخند رو به سنگین ترین ضربه هوک ممکن تبدیل کنی.
سالهای سال، روابط مختلف، آدمهای مختلف، با شروع و پایانهای متفاوت رو شخصاً تجربه کردم. از روابط چند روزه تا چند ساله. روابط تمیز و سرشار از وفاداری تا آخر شارلاتان بازی. اما هیچوقت، هرگز چیزی مثل ازدواج نتونست به هیچ رابطه ای گند بزنه.
این موضوع تنها برای من سؤال برانگیز و عجیب نبود. خیلی از دوستان صمیمی من، بدون تفکیک جنسیتی، بدون در نظر گرفتن مواردی مثل طبقه اجتماعی، اقتصادی، تحصیلی و ... تو این تجربه با من همنظر بودن. حتی کسانیکه به شدت به تصمیمشون میبالیدن هم بالاخره (و تا همین حالا همشون) از این موضوع به عنوان اشتباه بزرگ زندگیشون یاد میکنن.
البته این رو هم نادیده نگیریم که کلی زوج خوشبخت الان دور و برمون رو گرفتن که البته عمر ازدواجشون بیشتر از 10 سال هست حداقل و معمولاً هم حداقل یه نفر سومی رو به زندگیشون اضافه کردن.
برای من چندتا از عوارض جانبی این تصمیم که اونرو تبدیل میکنه به اشتباه بزرگ تا حدی روشن شده. اولیش حس مالکیت هستش که برای هر دوطرف ایجاد میشه و در ادامه اون سهم و سهم خواهی از زندگی که قدم به قدم داره به جهنم تبدیل میشه. دومیش قطعاً جایگاه خانواده هاست که بدتر از کاری که اون جایگاه میکنه، عدم شناختن و شناسوندن این جایگاهها به طرف مقابل هستش. وقتی خانواده ای داری که رفت و آمدش زیاده، وقتی هنوز تحمل دوری از پدرت یا مادرت و ... رو نداری و داری این اشتباه رو هم میکنی، چاله رو تبدیل میکنی به چاه اگر به طرف مقابل صراحتاً نگی که چه وضعیتی داری و بخوای ادای افراد بالغ و کاملاً مستقل رو دربیاری یا امید داشته باشی که با گذر زمان شرایط تغییر میکنه. 
عدم انعطاف پذیری، نداشتن یه فکر بالغ یا در حال بلوغ و هزارتا چیز دیگه که فکر کنم یه خورده کلیشه ای هستش و کم و بیش همه ازش با خبرن.
حالا فکر کنم که موضع خود من هم در مورد ازدواج مشخص شده. برای اولین بار جرأتش رو پیدا کردم که صراحتاً بگم اشتباه بوده،  اما از اون اشتباهاتی که علیرغم عجیب و غریب بودنش، من مرتکب شدم، اگر زمان به عقب برگرده احتمالاً بازهم مرتکب میشم، بقیه هم همینطور. حتی شما دوست عزیز

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

یادگاری ها

یادگاری حتماً فیزیک نداره. یادگاری حتماً یه چیز توچشم نیست. حتماً نباید یه بوی خاص، یه صدای آشنا یا هرچیز ملموس دیگه ای باشه. یادگاری میتونه تنها چیزی باشه که تجربه شده. مثل یه بعد از ظهر معمولی، دم غروب آفتاب که داری کانال نشنال جئوگرافیک رو میبینی ولی به قسط این ماه وام سنگینی که باید پرداخت بکنی و نمیدونی بعد از پرداختش تا آخر ماه رو چجوری سر کنی فکر میکنی و در همون حال، بدون اینکه از دغدغه ات یک کلمه هم برای کسی حرفی زده باشی، بابات برگرده و بگه "فکرشو نکن، درست میشه. اگر هم نشد من کمکت میکنم"
خیلی وقته که بعد از ظهرها تلویزیون نگاه نمیکنم

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

بعد از این همه روزمردگی

بعد از رفتن بابام، دیگه هیچی رنگ و بوی سابق رو نداره. حتی غم وقصه هم دردش عوض شده.
دیدن عکسای بابام شده یه جورایی خودآزاری برام. خیلی خیلی سخت و سنگینه که تجربه کنی واقعیتی رو که بارها و بارها هشدار روبرو شدن باهاش رو بهت دادن ازقبل ولی تو همیشه فقط فکر کردی"مرگ مال همسایه ست"
خیلی شنیده بودم که میگفتن قدر پدر و مادر رو تا وقتی هستن بدونین. تا وقتی هستن دریابین اونارو که بعد از رفتنشون چیزی جز حسرت براتون باقی نیست. بابم رفت. دو روز قبل از رفتنش رفته بودم ببینمش. بغلش نکردم یه دل سیر. حرفهای نگفته ام رو بهش نگفتم (هرچند مطمئنم از خیلیاشون خبر داشت). یه دل سیر نبوسیدمش. اونقدر محکم بغلش نکردم که حالا حالاها بوی تنش رو تو سرم داشته باشم. حتی اونجوری که باید برای آخرین بار باشه ازش خداحافظی نکردم.
وقتی رسیدم بالاسرش، رفته بود. هرچند خیلی از رفتنش نمیگذشت و وقتی توی بغلم گرفته بودمش سرد شدنش رو احساس میکردم، اما حسرت اینکه فقط چشمش رو باز کنه و منو ببینه واسه همیشه موند به دلم.
از بابام خیلی یادگاری برام نمونده. مهمترینش یه باغچه ست که میدونم خودش خیلی دوستش داشت. فندکش بود که که الان تو خونه منه. صداش رو روی پیغامگیر خونه ام دارم اونم فقط واسه 3 ثانیه. 3 تا عکس دیدنی و ... دیگه چیزی نمونده.
اما همش این نیست. میدونم که مامانم رو خیلی دوست داشت، اون رو میپرستید. خواهرام رو، حتی تو بدترین روزها و ساعتها، از صمیم قلبش دوست داشت. حتی وقتی که باهاش تندی میکردن. خواهرزاده هام هم هستند که حتی وقتی به شوخی سر به سرشون میذاشتم، یه جور دعوام میکرد که شک میکردم من پسرش بودم یا اونا هستن. و نیلوفر. نیلوفری که عروسش بود ولی به اندازه دخترهاش دوستش داشت. بارها و بارها تو این 2 سال اخیر من با نیلوفر دعوام شد ولی حتی بدون اینکه بفهمه دردمون چی بوده از اون طرفداری میکرد. یه بار بهم گفت که از من انتظار نداشته باش بین تو و همسرت طرف تو رو بگیرم. پرسیدم چرا. گفت اون دختره، زنه، وقتی خونه پدرش نباشه احساس امنیتش کم میشه. اونروز حرفاش رو نمیفهمیدم ولی وقتی رفت و احساس نیلوفر، حال و احوالش رو تو نبود بابا دیدم و فهمیدم، دیدم که کجا رو میدید.

فکر میکردم اگه با کسی حرف بزنم و بگم چقدر دلم برای بابام تنگ شده، اگه این حرفائی رو که اینجا زدم از دلم میریختم بیرون، آرومتر میشم. ولی نشدم. حتی با گفتن اینها اونقدر جزئیات آزاردهنده دیگه یادم اومده که بیشتر احساس تنهائی میکنم.